
باز آسمان رنگ عجیبی گرفته است عیسی به دوش عشق صلیبی گرفته است حال دلم خوش است، خراب است، مانده ام این روزها دلم هوای…

فرشته راهنما هنگام باز گفتن خاطراتش بغضهایش را فرو میبرد؛ ولی وقتی حرفهایش تمام شد، تمام بغضهایش را فریاد کشید. روبهروی جوان نشست و با…

پس از آن سفر بهیادماندنی، بعد از مدتیکوتاه، واقعه مهمی روی داد. روزی پیامبر در خانه دخترش میهمان بود و من هم آنجا در قلب…

فرشته باز هم سکوت کرد. باز هم به ناگفتنیهای خاطراتش رسیده بود. اما این بار خودداری نکرد. باید همه چیز را به جوان میگفت تا…

فرشته راهنما دفتر خاطراتش را بست. صفحات آخر دفترش را هیچ وقت نمیخواند و برای هیچکس باز نمیگفت. در این صفحات آخر تمام رؤیاهاش میمردند….

زندگی سرشار بود از سادگی و سرور. هر صبح خورشید به عشق دیدن خانه ساده بانو و همسرش برمیدمید و شبهنگام با آرزوی طلوع دوباره،…

دختر بهشت به نوجوانی رسید. کسانی برای خواستگاریاش میآمدند، ولی خدا راضی نبود؛ و او هم آنها را نمیپسندید. که هنگام تولدش جوانمرد خوانده شده…

جبرئیل بارها و بارها در برابر پیامبر آشکار میشد و گاه نیز بدون اینکه دیده شود، پیام خدا را به او میرساند. در شبی بسیار…

امین سیساله شده بود. همسر عمویش فرزندی در راه داشت. او از زنان پاک و بزرگی بود که فرشتهها بهخوبی او را میشناختند و همیشه…

قرنها و قرنها گذشت. حالا دیگر فرشته راهنما، که روزی نگهبان آدم بود، در میان فرشتگان مقام و منزلت والایی داشت. او نخستین فرشته نگهبان…